ღ...ღ سايه روشن ღ...ღ
هر برگی که دست روزگار از دفتر زندگانيم جدا می کند , آرزويی شيرين را با خود به همراه دارد که با فنا شدنش , جزئی از وجود مرا به تباهی می کشاند ... و من هر روز در انتظار برگی ديگرم ... ولی افسوس که آن روزهای خوش هرگز فرا نخواهد رسيد ... و شايد روزی که از آن می گريزم فرا رسد و من در گورستان آرزوهايم , در زير خروارها خاک که جسم نحيفم را در آغوش گرفته به ابديت بپيوندم ...!!!
نظرات شما عزیزان:
می ترسم بیفتد . . .
نقاب خندانی که بر چهره دارم! و بعد . . .
سیل اشک هایم تو را با خود ببرد . . .
و باز من بمانم و تنهایی . . .
چتر براي چه ؟؟؟؟
خيال كه خيس نميشود...
خندید و رفت !
تازه فهمیدم شوخی من حرف دلش بود . . .
پاسخ:
تشکر ...
ممنون که به وبم سر زدين ...
اینبار آنچنان رفتنی ام …
که ، کاسه های آب را هم قسم دهی
نه آن روزها باز میگردند و نه من . .
عاشق تر از خدا دیدی؟اگه ما بجاش بودیم و یکی این کارو میکرد چیکارش میکردیم؟
خدا جون مهربونم به خاطر این ماه عزیز ببخشمون
طراح : صـ♥ـدفــ |